اگه تونستی گناه کن......
مردی نزد امام حسین (علیه السلام) آمد و گفت:
من مردی گناهکارم و از معصیت پرهیز نمی کنم، مرا پند و اندرز بده.
امام حسین (علیه السلام) فرمودند: پنج کار انجام بده و هر چه می خواهی گناه کن.
نرم افزار موبایل ویژه امام حسین(علیه السلام) - تحت فرم جاوا
نام نرم افزار |
حجم نرم افزار |
لینک دریافت |
دعای عرفه امام حسین ع |
113 کیلوبایت |
|
دانستنی های حسینی |
1.8 مگابایت |
|
حکمت های جاوید |
428 کیلوبایت |
|
نرم افزار عاشورا |
752 کیلوبایت |
|
امر به معروف ونهی از منکر |
752 کیلوبایت |
|
نرم افزار احادیث |
117 کیلوبایت |
» کتاب های همراه "موبایل" ویژه امام حسین(علیه السلام) - تحت فرم جاوا
نام نرم افزار |
حجم نرم افزار |
لینک دریافت |
عاشورا تجلی دوستی و دشمنی |
400 کیلوبایت |
|
داستانهای زمین کربلا |
347 کیلوبایت |
|
کرامات حسینیه |
388 کیلوبایت |
|
رسول ترک |
393کیلوبایت |
|
شهاده الشهدا |
401 کیلوبایت |
|
شرح غم حسین علیه السلام |
549 کیلوبایت |
|
در خانه ای مناوه |
342 کیلوبایت |
|
اثر عاشورا |
342 کیلوبایت |
|
کرامت سید الشهدا |
222 کیلوبایت |
|
200داستان از حضرت زینب س |
266 کیلوبایت |
هیزم شکن
روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا"
توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود،
به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت
به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید
در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد.
رئیس او را تشویق کرد و گفت ......
برای مشاهده ادامه حکایت به ادامه مطلب مراجعه کنید...
مرد مسنی به همراه پسر 20ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد .
به محض شروع حرکت قطار پسر 20 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد .
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ? ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند .....
ادامه این داستان را در ادامه مطلب مشاهده کنید...
ای ماه فاطمــــــــــــــــــــــــه!
به آن امید که از افق نور بازگشت تو را دریابم،
همه شب ستاره می شمارم تا صبح دیدارت فرا رسد . . .
این نیز بگذرد"
پادشاهی حکیم شهرش را فرا خواندو از او خواست که جمله ای برای او بنویسد که در همه لحظات آرامش بخش و تسلای روحش باشد.
حکیم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته ای را درون انگشتر پادشاه قرار داد وبا او شرط کرد فقط زمانی آن را باز کند که احساس کرد به ان نیازمند است. چندی بعد جنگی میان آن شهر و شهر همسایه درگرفت؛ جنگی سخت که باید به دشواری از پس آن بر می آمدند.
متأسفانه جنگ رو به شکست می رفت وپادشاه_خسته و درمانده_بالای تپه ای به دام افتاد؛و در اوج ناامیدی،به یاد انگشترش افتادوآن را گشود ودید که در آن نوشته است: "این نیز بگذرد"وبا خواندن این جمله جان تازه ای گرفت وبا تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پیروز از جنگ بیرون آمد.
زمان بازگشت به شهرش،مردم جشنی برایش برپا کردند واورا غرق در شادی ،سرور و گل کردند. پادشاه درپوست خود نمی گنجید؛ودرهمین حال احساس بزرگی و غرور اورا فرا گرفته بود،باز به یاد انگشتر افتاد.
"آن را گشود و بار دیگراین جمله را دید:"این نیز بگذرد.
.: Weblog Themes By Pichak :.